دیدار دوباره.. [END]
#فیلکس
#استری_کیدز
مجبور به دروغ گفتن بود … دروغ گفتن به دختری که تظاهر به متنفر بودن از او میکرد در حالی که اورا دیوانه وار میپرستید و تمام وجودش را تسخیر کرده بود ! پسرک همچو درونگرا ترین فرد روی کره زمین در گوشه ای از اتاق خود جای پیدا کرده و به تصویر دخترک خیره بود ، اما تصویر دخترک نه تنها در موبایل ، بلکه در تمام فکر و ذهن پسر بود!.. هر یک ثانیه بدون اون ، همانند ۱ سال میگذشت ، از وقتی که دختر را ترک کرده بود ، آن چشمانی که همیشه در آن سرشار از برق ، نور و امید و شادی بود ، حالا خالی از هرگونه روشنایی بود . در ته چشم های پسرک میتوان درد و غم بیش از حد از دست دادن دخترک را حس کرد . دلش میخواست به دیدار دخترک زیر درختی که هرسال شکوفه میداد برود ، اما حالا انگار که درخت هم متوجه غم و ناراحتی شده و کمتر شکوفه میزند! آن درخت ، درخت موردعلاقه دخترک بود ، جایی که بار اول همدیگر را ملاقات کرده بودند… حالا با یادآوری آن روز ها و خاطرات شیرین ، سرعت و میزان اشک ریختن پسرک بیشتر شد .اشک هایش پوست گرم او را نوازش میکرد..
دردی که گویا جای همیشگی اش را در سینهی او یافته بود هرگز قصد رفتن نمیکرد ، و آن درد فراتر از جسم پسر بود..
هر خاطره در مهی که ذهنش را فرا گرفته بود جان میگرفت و آن دیگر ، آرزویی دور نامیده میشد..
جایی که چشم هایشان همچنان در یکدیگر غرق بودند..
و اکنون ، زمانی که تاریخی دیگر زاده میشد هنوز آن درد نفس میکشد.و اکنون ، زمانی که تاریخی دیگر زاده میشد هنوز آن درد نفس میکشد.
رقصی از نور در عمق دیوار ها نفوذ میکند ، صدای ملودی بلند در گوشش میپیچد..
پسر در میان هیاهو نشسته بود ؛ و این نت های موسیقی بودند که افکار او را به اسارت کشیده بود ، با لبخندی که با گوشه لبانش بازی میکرد ، در میان دیگران..
بی خبر از انکه غریبه ای آشنا نزدیک اوست..
نسیم که حالا گییوان طلایی او را به رقص گرفته سنگینی نگاه را به همراه دارد.. و این زمانی ست که نگاهشان یکدیگر را پیدا میکند.
و خاطرات باری دیگر جان میگیرند تا اثری که اشک ها به جا گذاشته اند بیابد ، گرمایی که هرگز از وجودشان دست نکشید..
آن لحظه ، خواسته ای متولد میشود برای در آغوش کشیدن تا از مرز یک لمس ساده بگذرند.. تا باری دیگر به یاد آورند به جایی تعلق دارند..تنها چیزی که در چشمان زیبا و گیرای او دیده میشد ، تنهایی، غم و دلتنگی بود . دلش میخواست به سمتش برود و طوری محکم او را در آغوش خود گیرد ، که دختر نتواند تکان بخورد . کمتر از دو قدم از همدیگر فاصله داشتند ولی نمیتوانستند هم را در آغوش گیرند ، دست هم را بگیرند و بخندند! در طول آن اجرا ، به چشمان اشک آلود او خیره بود اما پسرک از نگاه های خیره دخترک به خود آگاه نبود و دخترک هم از آن حس دلتنگی پسرک ! بعد از اتمام اجرا ، بلند شدند و برای احترام تعظیم کردند ، اما وقتی سرشان را بالا آوردند ، در چشمان هم خیره بودند ، محو چشمان یکدیگر ، همانند موج های دریا، و اینگونه بود که داستان ما با دخترک غمگین و پسرک دلتنگ به پایان میرسد...
با همکاری این بانوی زیبا..! : https://wisgoon.com/eun_joo
#استری_کیدز
مجبور به دروغ گفتن بود … دروغ گفتن به دختری که تظاهر به متنفر بودن از او میکرد در حالی که اورا دیوانه وار میپرستید و تمام وجودش را تسخیر کرده بود ! پسرک همچو درونگرا ترین فرد روی کره زمین در گوشه ای از اتاق خود جای پیدا کرده و به تصویر دخترک خیره بود ، اما تصویر دخترک نه تنها در موبایل ، بلکه در تمام فکر و ذهن پسر بود!.. هر یک ثانیه بدون اون ، همانند ۱ سال میگذشت ، از وقتی که دختر را ترک کرده بود ، آن چشمانی که همیشه در آن سرشار از برق ، نور و امید و شادی بود ، حالا خالی از هرگونه روشنایی بود . در ته چشم های پسرک میتوان درد و غم بیش از حد از دست دادن دخترک را حس کرد . دلش میخواست به دیدار دخترک زیر درختی که هرسال شکوفه میداد برود ، اما حالا انگار که درخت هم متوجه غم و ناراحتی شده و کمتر شکوفه میزند! آن درخت ، درخت موردعلاقه دخترک بود ، جایی که بار اول همدیگر را ملاقات کرده بودند… حالا با یادآوری آن روز ها و خاطرات شیرین ، سرعت و میزان اشک ریختن پسرک بیشتر شد .اشک هایش پوست گرم او را نوازش میکرد..
دردی که گویا جای همیشگی اش را در سینهی او یافته بود هرگز قصد رفتن نمیکرد ، و آن درد فراتر از جسم پسر بود..
هر خاطره در مهی که ذهنش را فرا گرفته بود جان میگرفت و آن دیگر ، آرزویی دور نامیده میشد..
جایی که چشم هایشان همچنان در یکدیگر غرق بودند..
و اکنون ، زمانی که تاریخی دیگر زاده میشد هنوز آن درد نفس میکشد.و اکنون ، زمانی که تاریخی دیگر زاده میشد هنوز آن درد نفس میکشد.
رقصی از نور در عمق دیوار ها نفوذ میکند ، صدای ملودی بلند در گوشش میپیچد..
پسر در میان هیاهو نشسته بود ؛ و این نت های موسیقی بودند که افکار او را به اسارت کشیده بود ، با لبخندی که با گوشه لبانش بازی میکرد ، در میان دیگران..
بی خبر از انکه غریبه ای آشنا نزدیک اوست..
نسیم که حالا گییوان طلایی او را به رقص گرفته سنگینی نگاه را به همراه دارد.. و این زمانی ست که نگاهشان یکدیگر را پیدا میکند.
و خاطرات باری دیگر جان میگیرند تا اثری که اشک ها به جا گذاشته اند بیابد ، گرمایی که هرگز از وجودشان دست نکشید..
آن لحظه ، خواسته ای متولد میشود برای در آغوش کشیدن تا از مرز یک لمس ساده بگذرند.. تا باری دیگر به یاد آورند به جایی تعلق دارند..تنها چیزی که در چشمان زیبا و گیرای او دیده میشد ، تنهایی، غم و دلتنگی بود . دلش میخواست به سمتش برود و طوری محکم او را در آغوش خود گیرد ، که دختر نتواند تکان بخورد . کمتر از دو قدم از همدیگر فاصله داشتند ولی نمیتوانستند هم را در آغوش گیرند ، دست هم را بگیرند و بخندند! در طول آن اجرا ، به چشمان اشک آلود او خیره بود اما پسرک از نگاه های خیره دخترک به خود آگاه نبود و دخترک هم از آن حس دلتنگی پسرک ! بعد از اتمام اجرا ، بلند شدند و برای احترام تعظیم کردند ، اما وقتی سرشان را بالا آوردند ، در چشمان هم خیره بودند ، محو چشمان یکدیگر ، همانند موج های دریا، و اینگونه بود که داستان ما با دخترک غمگین و پسرک دلتنگ به پایان میرسد...
با همکاری این بانوی زیبا..! : https://wisgoon.com/eun_joo
- ۶۷۷
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط